(2/26/2007 3:45:28 PM): < > هفت روز گذشت -
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هفت روز گذشت -

هفت روز گذشت

پنج شنبه 85 دی 21 ساعت 3:25 عصر

بعد از یک هفته دوباره رفتیم سراغش

خیلی جالبه یکی همه رو دعوت کنه و خودش نباشه!!!!!

اما چرا!!!!!

هرجا رو که نگاه می کردیم اون بود، می شد حضورش رو حس کرد

با دربه در رفته بودم خیلی راحت آدرس رو پیدا کردیم

رفتیم تو مسجد، اولین نفری که دیدمش و نظرم رو خیلی جلب کرد پدر عمو حسن بود، خدا صبرش بده

چهره ای آرام و مظلوم با نگاهی پر از غم دم در ورودی ایستاده بود و به مهمونای پسرش خوش آمد می گفت

                          

با چندتا آیه از قرآن مجلس شروع شد و چیزی نگذشت که مسجد مملو از جمعیت شد

        

عکسش بالای مسجد بود، چهره ای کاملا آرام و متین، انگار این عکس با آدم حرف می زنه

به من می گفت جام خوبه و اصلا نگران نباشید، یه جورایی داشت به همه دل داری می داد

 

خیلی سخته ولی می خوام بگم

خیلی مجلس آرومی بود انگار خودش داشت مجلس رو اداره می کرد اما با روضه حضرت علی اکبر(ع)  یه دفعه تو دل همه غوغا شد و کل مسجد حتی در و دیوارش گریه می کردند

به هر صورتی بود مجلس رو جمع و جور کردن چون صدای گریه مادرش به گوش می رسید و تحملش برای همه سخت بود

ولی چیزی که برام عجیب بود این که پدرش چرا مشکی نپوشیده بود

انگار اون هم هنوز باور نکرده بود که حسن رفته و دیگه بین ماها نیست

 اولین ختمی بود که دیدم و با گوش خود شنیدم که در مورد اینترنت حرف می زدن

از وبلاگش گفتن، از نور، حرفاش هم مثل خودش و تمام عکسایی که ازش دیدم نورانی و ماندگار بود

 برای شادی روحش صلوات

عمو ما رو هم دعا کن


نوشته شده توسط : نگهبان چاه

نظرات دیگران [ نظر]