(2/26/2007 3:45:28 PM): < > آذر 85 -
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آذر 85 -

چرا نمیشه امروز به کسی اعتماد کرد؟

یکشنبه 85 آبان 7 ساعت 9:31 عصر

نمی دونم این بار از کجا شروع کنم. برام خیلی سخته، دلم مثل چاهی است عمیق که از روی اعتماد تمام آب زلال خودش رو پیش چشم امانت گذاشته ولی هر وقت که ما از آب آن می چشیم. چشم با تمام افتخار می گوید این از آنِ من است و هیچ حرفی از دل به میان نمی آید.

ولی دل همچنان صبورانه به کار خود ادامه می دهد. تا جایی که ما فکر می کنیم، دیگه دلی وجود نداره و همة توجهمون به چشمِ.

چشمی که حتی به سرچشمة خودش هم وفا نکرده.

این دل خیلی حرفا داره بزنه ولی حیف......

چون تنها راه اینکه راز خودش رو بگه زبانِ

ولی افسوس که زبان هم به دل وفا نکرد و بارها و بارها اون رو شکست و اجازه نداد تا خودش رو خالی کنه.

ولی دل همچنان صبورانه به کار خود ادامه می دهد.

 آخ که اگه همه با دل یکی میشدن ........

                                 

 چرا نمیشه امروز به کسی اعتماد کرد؟

خدایا، بین مردم اعتماد داره از بین میره.

دیگه کسی، کسی رو قبول نداره.

همه مردم از هم فرار می کنن، دیگه نمیشه خوب رو از بد تشخیص داد.

دیگه نمیشه دوست رو از دشمن تفکیک کرد.چرا گاهی نزدیک ترین دوست انسان بزرگترین دشمن هم هست. دیگه نمیشه به همسایه کمک کرد.

دیگه برای کسی که مشکل داره گلریزون نمیگیرن.

همه از هم سوء استفاده می کنن.

ظلم بیداد میکنه؟ 

                                                 

                                                                                                           

 

                آیا ظهور یار نزدیکه؟؟؟


نوشته شده توسط : نگهبان چاه

نظرات دیگران [ نظر]


حرف اول چاه

چهارشنبه 85 آبان 3 ساعت 9:33 عصر

حالا که من به شما سلام می کنم از اینکه بعد از هفته ها تلاش توانسته ام در فصلهای زندگی، بهاری را مهمان دلهای آفتابیتان کنم، خرسندم. این برگهای رنگارنگ سراسر یاد، به لطافت توجه شما نیازمند است و نیز به فروغ چشمانتان، که میزبان سلام ماست.

قبل از هر چیز این عید سعید رو به تمامی بلاگرها و کاربران اینترنتی تبریک می گم و از خدای منان قبولی طاعات و عبادات همگی رو خواستارم.

من هم یکی از خود شماها هستم که حدود یک ماهه که با جمع شما آشنا شدم و یه وبلاگ آموزشی و تخصصی دارم.

توی گشت و گزارم توی وب های مختلف با افکار متفاوتی آشنا شدم که با کمی فکر کردن یه تصمیم جدی گرفتم و با مشورت با چند تا از بچه های قدیمی که تجربه بیشتری توی این زمینه داشتن روی تصمیمم مصمم شدم.

حالا می خوام حرفایی که توی دلم دارم و به زبون آوردنش سخته، بنویسم. شاید با نوشتنش بتونم کمی به خودم کمک کنم.

حرفایی که از واقعیات دنیای اطراف و حقیقت سرشت آدمی سرچشمه می گیره.

که شاید این حرفا گاهی حرف دل خودم و خیلی های دیگه باشه که تا به حال حتی جرات فکر کردن بهش رو هم پیدا نکرده بودم.

بگذارید این طوری شروع کنم:

یک ماه مهمان خدا بودیم، ماهی که تمام روزهاش رحمت بود ، ولی .......

ولی توی این ماه چقدر تونستیم به خدا نزدیک بشیم.

اصلاً تونستیم برای یکبار هم که شده خودمون رو به کسی که ادعای بندگیش رو می کنیم نزدیک کنیم یا نه.

مطمئناً خدا خودش رو به ما نزدیک کرده ولی........

ولی ما لبیک گفتیم؟؟؟


نوشته شده توسط : نگهبان چاه

نظرات دیگران [ نظر]