(2/26/2007 3:45:28 PM): < > اسفند 85 -
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اسفند 85 -

برای هیچ کس

جمعه 85 اسفند 11 ساعت 12:49 عصر

توکه باور میکنی ...

هیچکس باور نکند تو که باور می کنی

هیچ کس نشنود توکه می شنوی

هیچ کس نفهمد توکه می فهمی

هیچ کس نبیند توکه می بینی

هیچ کس نشناسد توکه می شناسی

هیچ کس نپذیرد توکه می پذیری

هیچ کس نخواهد توکه می خواهی

هیچ کس نتواند توکه می توانی

هیچ کس نباشد توکه هستی

هیچ کس نبخشد توکه می بخشی

هیچ کس یادش نباشد توکه یادت هست

هیچ کس حواسش نباشد توکه حواست هست

هیچ کس صبر نکند توکه صبر می کنی

هیچ کس پنهان نکند توکه پنهان می کنی

هیچ کس نماند توکه می مانی

هیچ کس دوست نداشته باشد توکه دوست داری

هیچ کس مهربان نباشد توکه هستی

هیچ کس تو نمیشود


نوشته شده توسط : نگهبان چاه

نظرات دیگران [ نظر]


آخرین مرحله

دوشنبه 85 اسفند 7 ساعت 1:0 عصر

آخرین مرحله

بارها بهش گفتم که من میترسم.دوست داشتم مثل همیشه با حرفاش آرومم کنه ولی نمیدونم چرا این کارو نمیکنه؟

شاید اینجوری دوست داره ترسیدنمو............. یه جورایی انتقام میگیره.یا شاید هم نه من دارم اشتباه میکنم.

همیشه از یه همچین لحظه ای میترسیدم آخرشم اومد.از آرامش بیش از حدش از این همه خونسردی که داره میترسم.

البته با این همه اعتمادی که من بهش دارم این حرف هارو میزنم.دوست دارم اگه دارم اشتباه میکنم یا نه از زبون

خودش بشنوم.دوست دارم بیای وبهم بگی که دارم اشتباه میکنم.نمیدونم شاید اون هایی که منو میشناسن ازاین حرفهای

من تعجب کنن.ولی یادم میاد یه روز بهش گفتم که باید مراحلش طی بشه وحالا میگم این آخرین مرحله است.

یادم میاد بهش گفتم من هیچ وقت نمیزارم کسی آرامش منو ازم بگیره حیف.........................

حیف که نمیدونستم کسی که قراره این کارو بکنه خودشه.دارم دیوونه میشم.میدونم این حرفا جاش تو چاه نیست چون

همیشه گفتم که این چاه حرمت داره من هم خیلی دارم سعی میکنم که این حرمت از بین نره و مثل همیشه حرفای این

چاه حرفای دل باشه نه چیز دیگه

ولی همیشه همه ما اینو باید یادمون بمونه که اگه قراره کاری بکنیم قبلش فکر کنیم یا لااقل اگه خودمون فکر نمیکنیم

کسی دیگه به ما میگه حرفاشو گوش کنیم.از من که گذشت نمیدونم قراره چه بلایی سرم بیاد ولی شمارو به خدا قسم

میدم که مواظب خودتون باشید.

نگاه من به لطف الاهی و دست پر توان شما دوستان است که با راهنمایی های خوبتون بتونین کمی منو آروم کنین


نوشته شده توسط : نگهبان چاه

نظرات دیگران [ نظر]


درس زندگی

پنج شنبه 85 اسفند 3 ساعت 12:9 صبح

یکی می گفت:

در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم .

در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگربا مهارت انجام شود.

در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می کند .

در 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن .

در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرند.بلکه چیزی است که خود می سازد.

در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم

در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند.

در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بد ترین دشمن وی است .

در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.

در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.

در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را نیز که میل دارد بخورد .

در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست ؛ بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است .

در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است ، به رشد وکمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود .

در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است .

در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست


نوشته شده توسط : نگهبان چاه

نظرات دیگران [ نظر]


گمشده

یکشنبه 85 بهمن 8 ساعت 9:51 صبح

گمشده

من گم شدم.

نمیدانم کی

نمیدانم کجا

حال که به خود آمده ام وبه اوضاع خود مینگرم از خود شرمنده شدم

چون من گم شده ام

                           

منی که هیچ وقت روی اعتقاداتم پا نمیزاشتم.منی که هیچ وقت از واجباتم دور نمیشدم.منی که هیچ وقت حتی به محرمات فکر نمیکردم.

منی که ............................نمیدانم چه شد.                         

من منی را میشناسد که حتی یک جمعه دعای ندبه اش ترک نمیشد.حتی یک شب جمعه دعای کمیلش ترک نمیشد.منی را

میشناسد که برای گزداندن اوقات فراقتش به جای اینکه در شهر پرسه بزند سر قبور شهدا میرفت وبا انان درد دل میکرد.

منی را میشناسد که فقط حتی یک نماز صبح تا به حال ترکش نشده.

ولی حالا نمیدانم چرا .................

                          

چرا دیگر صبح های جمعه صدای ندبه او بلند نمیشود؟

چرا دیگر شبهای جمعه خود را با خواندن دعای کمیل به صبح نمیرساند؟

چرا دیگر بعد از هر نماز صبح زیارت عاشورا نمیخواند؟

چرا با اینکه دهه محرم رو به پایان است هنوز او نتوانسته در مراسم عزاداری حسین (ع) شرکت کند؟

چرا........................

                                         

خدایا یعنی دیگر توبه مرا قبول نداری؟

خدایا یعنی دیگرهیچ امیدی به برگشت این بنده گنه کارت نیست؟

 

                                  

ولی خدایا من به رحمت واسعه تو اطمینان دارم                                           

                                 

 

دل از آلودگی ها گر بود پاک      زبان شد پاک از هر عیب و هر آک

وگر این آینه بگرفت زنگار          زبان گردد بسان مار جرار

زراه معرفت بیرون زند گام         فتد در تیه ننگ ودشت اوهام

رود هر سو برای رزق مقسوم    شود در عاقبت زان رزق محروم

یارب                 یارب               یارب


نوشته شده توسط : نگهبان چاه

نظرات دیگران [ نظر]