(2/26/2007 3:45:28 PM): < > نگهبان چاه -
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نگهبان چاه -

درس زندگی

پنج شنبه 85 اسفند 3 ساعت 12:9 صبح

یکی می گفت:

در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم .

در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگربا مهارت انجام شود.

در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می کند .

در 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن .

در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرند.بلکه چیزی است که خود می سازد.

در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم

در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند.

در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بد ترین دشمن وی است .

در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.

در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.

در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را نیز که میل دارد بخورد .

در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست ؛ بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است .

در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است ، به رشد وکمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود .

در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است .

در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست


نوشته شده توسط : نگهبان چاه

نظرات دیگران [ نظر]


گمشده

یکشنبه 85 بهمن 8 ساعت 9:51 صبح

گمشده

من گم شدم.

نمیدانم کی

نمیدانم کجا

حال که به خود آمده ام وبه اوضاع خود مینگرم از خود شرمنده شدم

چون من گم شده ام

                           

منی که هیچ وقت روی اعتقاداتم پا نمیزاشتم.منی که هیچ وقت از واجباتم دور نمیشدم.منی که هیچ وقت حتی به محرمات فکر نمیکردم.

منی که ............................نمیدانم چه شد.                         

من منی را میشناسد که حتی یک جمعه دعای ندبه اش ترک نمیشد.حتی یک شب جمعه دعای کمیلش ترک نمیشد.منی را

میشناسد که برای گزداندن اوقات فراقتش به جای اینکه در شهر پرسه بزند سر قبور شهدا میرفت وبا انان درد دل میکرد.

منی را میشناسد که فقط حتی یک نماز صبح تا به حال ترکش نشده.

ولی حالا نمیدانم چرا .................

                          

چرا دیگر صبح های جمعه صدای ندبه او بلند نمیشود؟

چرا دیگر شبهای جمعه خود را با خواندن دعای کمیل به صبح نمیرساند؟

چرا دیگر بعد از هر نماز صبح زیارت عاشورا نمیخواند؟

چرا با اینکه دهه محرم رو به پایان است هنوز او نتوانسته در مراسم عزاداری حسین (ع) شرکت کند؟

چرا........................

                                         

خدایا یعنی دیگر توبه مرا قبول نداری؟

خدایا یعنی دیگرهیچ امیدی به برگشت این بنده گنه کارت نیست؟

 

                                  

ولی خدایا من به رحمت واسعه تو اطمینان دارم                                           

                                 

 

دل از آلودگی ها گر بود پاک      زبان شد پاک از هر عیب و هر آک

وگر این آینه بگرفت زنگار          زبان گردد بسان مار جرار

زراه معرفت بیرون زند گام         فتد در تیه ننگ ودشت اوهام

رود هر سو برای رزق مقسوم    شود در عاقبت زان رزق محروم

یارب                 یارب               یارب


نوشته شده توسط : نگهبان چاه

نظرات دیگران [ نظر]


قسم

جمعه 85 دی 29 ساعت 11:38 صبح

قسم

قسم به آه حسن وبه تکه تکه های جگر ریخته شده برزمین.من حسینم کسی که برگردمش نیشتر زدند.به آه حسن قسم که ضبح را قبول ندارم.قسم به اول و آخر مقصدم قسم به دست های حنایی قاسم.قسم به عروس پریشانم.سرتان را میبرم و عروسیتان را عزا میکنم.

هزاران هزار سر افتاده را قصاص سر عباس میکنم.جای برادرم خالیست که نیزه ها ار مزارش به دورند.که بیاید در قتله گاه تا عبداللهرا در آغوش بگیردو

وقتی که دستش بریده میشود بگوید نترس پسرم.

کجاست برادرم حسن که دو پسرش را فدای دین کرد.یکی قاسم که به خون آغشته شد ودیگری د رخیمه که کارش از خون هم گذشته.

ای نفرین شده ها لال شویدای ظالمان شکسته شوید.ای پرسیمرغ اندازها بی بال شوید چرا صدایتان در نمی آید؟

این را بدانیدکه سپاه من به خون زنده شد

 

 حالا......................................................................

وحالا نوبت من رسیده.هیچوقت به ظلم تعظیم نکرد پسربا غیرت فاطمه(س)

چنین فکر نکنید که من بسته زنجیر ها هستم.گمان نکنید که کمرم تا شده وپیر شده ام.من پسر شیر حق هستم و اگرهم پیر شوم

                                                                  بازهم شیر هستم


نوشته شده توسط : نگهبان چاه

نظرات دیگران [ نظر]


هفت روز گذشت

پنج شنبه 85 دی 21 ساعت 3:25 عصر

بعد از یک هفته دوباره رفتیم سراغش

خیلی جالبه یکی همه رو دعوت کنه و خودش نباشه!!!!!

اما چرا!!!!!

هرجا رو که نگاه می کردیم اون بود، می شد حضورش رو حس کرد

با دربه در رفته بودم خیلی راحت آدرس رو پیدا کردیم

رفتیم تو مسجد، اولین نفری که دیدمش و نظرم رو خیلی جلب کرد پدر عمو حسن بود، خدا صبرش بده

چهره ای آرام و مظلوم با نگاهی پر از غم دم در ورودی ایستاده بود و به مهمونای پسرش خوش آمد می گفت

                          

با چندتا آیه از قرآن مجلس شروع شد و چیزی نگذشت که مسجد مملو از جمعیت شد

        

عکسش بالای مسجد بود، چهره ای کاملا آرام و متین، انگار این عکس با آدم حرف می زنه

به من می گفت جام خوبه و اصلا نگران نباشید، یه جورایی داشت به همه دل داری می داد

 

خیلی سخته ولی می خوام بگم

خیلی مجلس آرومی بود انگار خودش داشت مجلس رو اداره می کرد اما با روضه حضرت علی اکبر(ع)  یه دفعه تو دل همه غوغا شد و کل مسجد حتی در و دیوارش گریه می کردند

به هر صورتی بود مجلس رو جمع و جور کردن چون صدای گریه مادرش به گوش می رسید و تحملش برای همه سخت بود

ولی چیزی که برام عجیب بود این که پدرش چرا مشکی نپوشیده بود

انگار اون هم هنوز باور نکرده بود که حسن رفته و دیگه بین ماها نیست

 اولین ختمی بود که دیدم و با گوش خود شنیدم که در مورد اینترنت حرف می زدن

از وبلاگش گفتن، از نور، حرفاش هم مثل خودش و تمام عکسایی که ازش دیدم نورانی و ماندگار بود

 برای شادی روحش صلوات

عمو ما رو هم دعا کن


نوشته شده توسط : نگهبان چاه

نظرات دیگران [ نظر]


یار از دست رفته

جمعه 85 دی 15 ساعت 4:17 صبح

 انا لله و انا الیه الراجعون 

بازگشت همه به سوی اوست

خداحافظ همین حالا، همین حالا که من تنهام       خداحافظ به شرطی که، بفهمی تر شده چشمام

خداحافظ کمی غمگین، به یاد اون همه تردید            به یاد آسمونی که، منو از چشم تو می دید

اگر گفتم خداحافظ، نه اینکه رفتنت سادس          نه اینکه میشه باور کرد، دوباره آخر جادس

خداحافظ واسه اینکه، نبندی دل به رویاها            بدونی بی تو و با تو، همینه رسم این دنیا

خداحافظ همین حالا خداحافظ


نوشته شده توسط : نگهبان چاه

نظرات دیگران [ نظر]


<   <<   6   7   8      >